منِ بی من: تقسیم حس من است با تو ...
باشی و نباشی
میهمان ناخوانده ی خواستنی که "اندوه بزرگیست چه باشی چه نباشی".
نبودت، دلتنگیست و بودنت التهاب. خاطرت را می گویم ای دلال احساس من! چند می فروشی این دیوانه ی زنجیری را؟
به کدامین گناه ناکرده عذابم می کنی و به کدامین ثواب ناخواسته، پاداشم می دهی؟ اصلا تو بگو ببینم با کدام قاعده ی علمی همه ی مرا تسخیر می کنی و معلولت می شوم من ِ خرابِ خسته ی بی رمق؟
بگو ببینم چگونه می توانی که بود و نبودت، حضور باشد و حذر. دست از سر من گیج بردار یا نه، بگذار بماند که سرم سوت می کشد از این همه رفت و آمد بی سروصدای تو.
تو بمان، من می روم نه با پای خودم که با دست تقدیر و بر می گردم نه با اراده ی خودم که با بهانه ی فرو ریختن یک شبنم.
بمان....
جوجه
از لحاظ بدنی هم خب برنامه هایی دارم که یک موردشو تووو عکس میبینید! جاتون خالی در دامان طبیعت در تاریکی شب، پخت جوجه خیلی حال میده!
البته این آمادگی علاوه بر بدنی یه نوع آمادگی ذهنی هم هست چون توو ماه رمضون گردشهای اینچنینی سخت خواهد بود و یه ماهی، کمی بیشتر باید به معنویات برسم.
البته دلیل اصلی گذاشتن این تصویر: دستور پختش بود که درسته که دیده نمیشه اما خورده که شده
و نتیجه ش کاملا مورد قبول واقع شده. همینجا از دوست عزیزم که زحمت ارائه ی دستور رو کشیدن سپاسگزاری می کنم. خدا هرچی که میخواد بهش بده.
راستی: وقتی که داشتم این عکسا رو میزاشتم یاد کسانی افتادم که ماه رمضون بهانه ای میشه براشون تا کم خوردن ناشی از نداریشون رو، برا خانواده شون به بهانه ی ماه رمضون هم که شده توجیه کنن. این ایام برای کمک به مستمندان بهانه های زیباتری داره.
جشن باسوادی
اولین ها، بوی کهنگی غریبی دارند. انگار دل آدم می خواهد در خیلی از این اولین ها گیر کند و ساعتها در کوچه باغ خاطراتش پرسه بزند.
و کلاس اول، پر است از این اولین ها، اولین روز مدرسه، اولین معلم، اولین امتحان جدی، اولین کلاس درس و ...
شاید به همین خاطر باشد که "معلم کلاس اول" یک عبارت پر از خاطره است. آقای "آخرتی" معلم کلاس اول، با آن کت و شلوار مرتب و قیافیه ی مصممش، اصلا به معلمهای کلاس اول این روزها شبیه نبود. چیز زیادی از او در خاطراتم ندارم.
آن روزها- روزهای جنگ- نه مراسمی بود برای جشن باسوادی و نه اشتیاقی برای آن. چیزهای حیاتی تری بود که توان همه را صرف خود می کرد و من دوس دارم حالا بروم و جشن باسوادیم را با معلمم برگزار کنم. دلم میخواهد برایش دکلمه کنم:
"ای ستاره ی دنباله دار، تو اگر چه زود تمام شدی اما اثرات تو در تمام هستی من همیشه وجود خواهد داشت. هنوز انرژی صرف شده ی تو را در بند بند وجودم نگه داشته ام.
خسته نباشی.
شاید مهمترین خاطره ی من از تو این باشد که هیچ خاطره ی بدی از سال اول دبستانم ندارم و همین خاطره، به اندازه ی تمام دنیا می ارزد.
تو شبیه مسیح و موسی هستی برای من. مگر نه اینست که معجزه ی آنها زنده کردن مردگان و ید بیضاء بود. تو هم جنبه ای از وجود مرا زنده کردی و مرا به دنیایی آوردی که در آن خواندن و خوانده شدن، بهشت را می سازد و من حالا با خدای خودم بهتر گفتگو می کنم.
مرا از تنهاییی که می توانست کور کننده و هول آور باشد به "نور" رساندی و دستانت پر بود از نور و محبت. سپاس آقای آخرتی!
و چقدر دلم می خواهد همین الان اینجا بودی و من در آغوشت می گرفتم و دستت را می بوسیدم تا شاید کمی دلت آرام تر شود. حتما حالا پیر شده ای ولی برای من همیشه همان جوان خوش پوش و آسمانی خواهی ماند."
+ دیروز جشن باسوادی فلفلی من بود و در طول جشن، احساس دیگری داشتم...
گاهی
گاهی با یک نوشته، یک نگاه و گاه یک آوا...، می شود آوار کرد همه ی عالم را.
حتی سکوت هم گاه صدای مهیبی دارد که دل می ترکاند!
گاه یک کلام، یک هدیه، یک پیام، همه چیز را رنگ تاریخ می زند و رنگ خاطره. بوی عطر کهنگی دلبستگی را به پا می کند و گاه مثل یک شعله خرمن خاطرات را به آتش می کشد.
چه کارکردهای عجیب و متناقضی بر اندیشه های ما سوارند و چقدر باید مراقب بود، مراقب این "گاهی ها".
پ.ن: حالی بود که از پیام عزیزی حاصل شد...
تردید ِ من
تکثیر زاییده های "من کیستم" مترسکهایی شده اند در کشتزار تا هرکدام هرقدر می توانند مرا به عقب برانند و من در گرد و غبار این فضای وهم آلود دست و پا می زنم.
و زمان بی رحمانه در گذرست و توفانهای هر روزه اش، شنزارهای کویر وجودم را در می نوردند تا کم کم از دوردستها، سرابها زدوده شوند و مجسمه ی تراشیده ی انتهای مسیرِ من پدیدار شود و پاسخ تمامی این پرسشهای دلهره آور را در یک جمله خلاصه کند تا من ساعتها به دیوار زندگی تکیه کنم و به پاسخش خیره شوم: "تو همانی که می اندیشی"
پی نوشت: این نوشتار با الهام از نوشته ی یکی از دوستان وبلاگی از دل و اندیشه به دست سرازیر شد!
نور
نور همان چیزی است که سالها در فیزیک به عنوان معیار بررسی ها و سنجش ها بوده و هست. تعریفها و شناختها و اثرات آن روز به روز متحول شده و هنوز هم انسان جسورانه بر آن می تازد و با آن دست و پنجه نرم می کند تا نور را به زانو و به خدمت تمام و کمال خود درآورد. نوری که هرچه دارد، تمام کمال به انسان تقدیم نموده است.
از جنس نور بودنِ یک پدیده، اثری کاملاً قابل درک برای همه دارد و آنهم ایجاد قابلیت دیدن و درک بهتر پیرامون است. نور قدرت تحلیل و قضاوت و نتیجه گیری و دیدن دور دست را برای ما چند برابر می کند. که اگر نور نباشد گاهی حداقلهای قدرت قضاوت و دیدن هم از بین می روند. این نور ما را از شک و یأس دور می کند و یقین بودن یا نبودن اجسام را شکل می دهد.
و چقدر در فرهنگ ما، "نور" جایگاه خاصی دارد: خداوند، نور آسمان و زمین است. علم نور است و ...
به نظر می آید تشبیه فوق العاده ای باشد که اگر به با ایمان به آن نگاه کنیم درمی یابیم که این عبارات سرشار از امیدند و حرکت ساز.
علم درست مثل خورشیدی که بالای سر ما حرکت می کند همه چیز را روشن خواهد کرد تا بهتر ببینی و درست تر تصمیم بگیری و چقدر نیاز به علم و آگاهی در جامعه زیاد است.
و خداوند نوری است که اگر بر هستی بتابانی همه چیز در آن با جزئیات بیشتر و بهتر روشن خواهد شد و "آرامش" نتیجه ی روشن شدن راه ها خواهد بود.
یادم هست ... یادت نیست...
روز خاکستری سرد سفر یادت نیست
ناله ی نا خوش از شاخه جدا ماندن من
در شب آخر پرواز خطر یادت نیست
تلخی فاصله ها نیز به یادت ماندست
نیزه بر باد نشسته ست و سپر یادت نیست
یادم هست ... یادت نیست ...
خواب روزانه اگر درخور تعبیر نبود
پس چرا گشت شبانه در بدر یادت نیست
من به خط و خبری از تو قناعت کردم
قاصدک کاش نگویی که خبر یادت نیست
یادم هست... یادت نیست ...
عطش خشک تو بر ریگ بیابان ماسید
کوزه ای دادمت ای تشنه مگر یادت نیست
تو که خود سوزی هر شب پره را میفهمی
باورم نیست که مرگ بال و پر یادت نیست
تو به دلریختگان چشم نداری بی دل
آنچنان غرق غروبی که سحر یادت نیست
یادم هست... یادت نیست...
"شهیار قنبری"
شعرهاش زیبا و دلنشینند برای "من"
رویای زمینی
همه چیز در بی تفاوتی خوب و بد، اسیر.
و این ابهام، فلسفی شده است...
شیرآبه ی افکار متعفن و میله های پولادین سلول انفرادی با زندان بانی تشنه به نعش های خون آلود،
اینجا دقیقا ً همان جایی ست که باید بایستم. باید پابگذارم و دست بیندازم بر ریسمانهای اعتقاد و تمام توانم را صرف عبور از این دره ی بی انتها و مخوف کنم. اینجا یا آخر خط است یا ابتدای خوشبختی. اینجا در قاموسشان، ماندن تفسیری ندارد هر چه هست حرکت است و اگر بمانی از رویت رد می شوند و بی هیچ توضیح و بی هیچ افسوسی استخوانهایت به نرمی خمیر بازی بچه ها می شود و می شوی اسباب بازی بچگانه ای که هر روز در دست کودکی و به شکلی در می آیی.
اینجا آخر خطی است که هرچه بروی به انتهایش نمی رسی و ابتدای راهی که نرفته خواهی رسید. شگفت زده خواهی شد اگر بگویم هزار راه نرفته را می شود در پلک جنباندنی راه بلد شوی. آری! اینجا داستانهای هری پاتر، فیلمهای هالیوودی و بالیوودی همه و همه واقعیت هر لحظه ای و زاینده ای است که هیچ جریانی جلودارش نیست.
چرا من این اشتباه رو کردم!
بارها از دوستان نزدیک و دور این جمله رو شنیدم و البته از خودم هم همینطور!
به این سوال که فکر می کنم خنده م می گیره! آخ که چقدر "احمقم" که به این سوال رسیدم!
اما هرچه بیشتر فکر می کنم به واقعیت تلختری می رسم و اون نشناختن درونیات "من" ه.
از بررسی میدانی تجریبات خودم و دیگران فعلاً به یک نتیجه رسیدم و اون اینه که : وجود صفاتی مثل حرص، حسادت، غرور، شهوت، طمع و علاقه( به قول شهرزاد) می تونن آدم رو به جایی برسونن که آدم از کار و تصمیم خودش تعجب کنه.
ویژگی این صفات اینه که در آدم "عجله" ایجاد می کنن، عجله ی رسیدن زودتر به خواسته ها، و این عجله، درست مثل اینه که فاتحه ی عقل و فکر رو بخونی بزاری لب طاقچه یا کرکره شو رو بکشی پایین و تعطیلش کنی و اینطوری میشه که چنان حماقتی بکنی که خودت اعتراف کنی که به "الاغ" محترم ده به هیچ باختی!
پ.ن: جرقه ی این نوشتار، گفتگویی بود که امروز با عزیزی داشتم از دوستان وبلاگی که منو برد به یادآوری این تجربه!
تسلی خاطر
نزدیکی آرامگاه پدر، قبری هست مربوط به یک پسر 17 ساله که در سانحه تصادف از دنیا رفته و 15 سال از مرگش میگذره، هروقت که من برای دیدار پدر می روم تا شعاع ده متری اطراف این قبر تمیز و آب پاشی ست. انگار این مادر هر روز میاد و اونجا رو تمیز می کنه. امروز حسب تصادف، این مادر را دیدم که مشغول آب و جاروی اطراف قبر بود. چنان بر این قبر دست می کشید که انگار تازه پسرش رو از دست داده. نمی دونم چرا یهویی این شعر در ذهنم مرورشد: "گفت مشق نام لیلی می کنم خاطر خود را تسلی می کنم"
اول فکر کردم چرا این شعر به ذهنم زده و چه ربطی داره ؟
شاید به این دلیل بود که واقعا رفتن سرمزار آشنایان، از سر نیاز ماست به تسلی خاطر.
درست مثل دل نوشته هایی که راه به جایی نمی برند و به نظر تنها تسلی خاطرند.
"دید مجنون را یکی صحرا نورد
در میان بادیه بنشسته فرد
کرده صفحه ریگ و انگشتان قلم
میزند با اشک خونین این رقم
گفت اي مجنون شيدا ، چيست اين؟
می نویسی نامه ، بهر کيست اين؟
گفت مشق نام ليلي ميکنم
خاطر خود را تسلي ميکنم
چون ميسر نيست من را کام او
عشق بازي ميكنم با نام او ."